-
«پویش # مثل حاج قاسم» ویژه رای اولیها راه اندازی شدرئیس سازمان بسیج دانشآموزی کشور درباره راه اندازی انواع پویشهای دانشآموزی با توجه به برگزاری انتخابات ریاست جمهوری توضیحاتی داد.Nid: 39394

شهادت فرزندانم را با الگوگیری از صبر حضرت زینب(س) تحمل کردم
به گزارش طنین یاس به نقل از خبرگزاری ایکنا، خاطراتش هنوز هم بوی آتش و دود میدهند؛ بوی بمباران. هنوز هم وقتی خاطراتش را مرور میکند، تلّ زینبیه(س) برایش تداعی میشود. هنوز هم ایمان و سعیدش را صدا میزند.
پنج سال داشت. اسمش ابوالفضل بود، ولی ایمان صدایش میکردند. وقتی زمان آش نذری میرسید، مدح مولا علی(ع) میخواند؛ صدای زیبایی داشت؛ «در سفره یتیمان، نانی دگر نمانده.»
پنج سالش بود، ولی مولا علی را خوب میشناخت. نام مادرش صفیه بود، صفیه تابع. خردادماه سال 31 در ساوه متولد شده بود. انقلاب سه ساله بود که پاهایش دنیا را لمس کردند.
پدرش نظامی بود و در کرمانشاه زندگی میکرد. سال 65 بود، فصل پاییز. ایمان، سه برادر دیگر هم داشت؛ محسن، سعید و حمیدرضا.
مادر قرار بود زینبوار(س) زندگی کند، تقدیر این گونه رقم خورده بود. صفیه تابع میگوید: «آبان 65 بود. آن موقع در کرمانشاه زندگی میکردیم. بین ایران و عراق آتشبس اعلام شده بود. سعید، 13 سال داشت و برای بازی فوتبال از خانه خارج شده بود و من و ایمان پنج سالهام هم جلوی در خانه ایستاده بودیم که ناگهان چند جنگنده عراقی را دیدیم که شروع به بمباران منطقه کردند.
بمبهای خوشهای را بر شهر ریختند و ترکشهای زیادی به اطراف پراکنده شد. چند بمب اطراف ما اصابت کرد. از زانو به پایین هیچ حسی نداشتم. ترکشهای ریز، بدنم را پر کرده بود. وقتی به خود آمدم، ایمان بغلم بود. ایمان با لحنی سوزناک میگفت: مامان، میترسم. میگفتم نترس مامان، تو شجاعی، تو قوی هستی، ولی کمکم از حال رفتم؛ خودم را بین مرگ و زندگی حس میکردم.
وقتی ایمان صدایم کرد، برگشتم. حس مادری مرا برگرداند، ولی طاقت دیدن آنچه را که میدیدم نداشتم. ترکش طوری بدن این بچه را دریده بود که تاب گفتنش را ندارم.
یک طرف ایمان افتاده بود، یک طرف محسن. با تمام وجود طلب کمک کردم. همه جا را آتش و دود فرا گرفته بود. محسن و سعید را با جیپ ارتش به سمت بیمارستان بردند. محسن بعدها میگفت: وقتی من وایمان با حالت جراحت داخل جیپ بودیم، ایمان از من خواست دعا کنیم تا شما زنده بمانید؛ چقدر این بچه نازنین بود. با اینکه پنج ساله بود و مجروح شده بود، فقط به فکر سلامتی من بود. هر دو را به اتاق عمل بردند. ایمان حین عمل به شهادت رسید و محسن جانباز شد.
مرا هم به بیمارستان منتقل کردند، مدتی بین مرگ و زندگی بودم. وقتی مرا به سردخانه منتقل میکردند، محسن با فریاد صدایم زد. انگشتان دستم تکان خورد، این بار هم حس مادری مرا به دنیا باز گرداند. هر وقت به این اتفاق فکر میکنم، ناخودآگاه به یاد بانوی بینشان، خانم فاطمه زهرا(س) میافتم که از شدت گریه و بیتابی حسنین(ع)، دستان مبارکشان از کفن بیرون آمد و حسنین را در آغوش گرفتند. البته ما خاک پای بانوی دوعالم هم نیستیم. مدتی از سعید خبر نداشتیم تا اینکه فهمیدیم او هم در بمباران به شهادت رسیده. وقتی در بیمارستان بستری بودم، شوهرم را میدیدم که در مدت کوتاهی، سالها پیر شده؛ آنقدر که او را نمیشناختم. سعید و ایمان به شهادت رسیده بودند و محسن هم جانباز شده بود. فرزند دیگرم، حمیدرضا هم سالها بعد در تصادف از این جهان رخت بست.
خدا امانتهایش را یکی پس از دیگری پس میگرفت و من فقط حضرت زینب(س) را میدیدم که هنوز داغش از علیاکبر و علیاصغرش تازه است؛ هنوز داغش از رگهای بریده حسین(ع) تازه است، اما بعد از جنگ، خدا محمد امین را به ما هدیه داد. حالا محسن و محمد امین بودند و من آرزوی بزرگ شدن ایمان و سعید را در این دو میدیدم.
صفیه تابع، خود نیز به درجه رفیع جانبازی نائل شد. این بانوی جانباز از اینکه با مشکلات زیادی روبرو است، ولی هر بار فقط با وعده توخالی مسئولان مواجه میشود گله داشت. گله از اینکه به محسن وعده اشتغال میدهند، ولی عملی نمیکنند.
این خانوادهها برای کشور ما سرمایه هستند؛ پس کاری نکنیم که فردای قیامت از نگاه به آنها شرم داشته باشیم، کاری نکنیم که روز حساب از روبرو شدن با آنها خجل باشیم.
انتهای پیام/ غ
افزودن نظر جدید